پارت ۶۸

داشتن صبحونه می‌خوردن که ات با همون لحن سردش گفت:
– نمیخوای لباس بپوشی؟

جونگ‌کوک بدون اینکه سرشو بلند کنه، گفت:
– نه… راحتم.

ات چیزی نگفت، فقط دوباره مشغول خوردن شد.
چند دقیقه بعد، گوشی جونگ‌کوک زنگ خورد. نگاه کرد، اسم «جونگ‌سو» بود.

– جانم؟
صدای جونگ‌سو از اون‌ور اومد:
– بیا خونه مامان اینا… جونگ‌هی اومده.

جونگ‌کوک یه لحظه مکث کرد:
– واقعاً؟ کی اومد؟

– تازه اومده، بیا… برات سوپرایزم داره.

چهره‌ی جونگ‌کوک یکهو عوض شد، یه برق ذوق تو نگاهش افتاد.
– باشه… الان میایم.

گوشی رو قطع کرد و رو به ات گفت:
– برو آماده شو.ات فقط گفت:
– باشه… اما برای چی؟

جونگ‌کوک بدون توضیح، کوتاه جواب داد:
– حالا آماده شو.

باهم رفتن بالا. ات همون‌طور که لباس انتخاب می‌کرد، با یه لحن مرموز و کنجکاو، طوری که معلوم بود واقعاً می‌خواد بدونه کسی که باعث این ذوق شده کیه، پرسید:
– خب… حالا نمیخوای بگی این «جونگ‌هی» کیه؟

جونگ‌کوک در حالی که تیشرت می‌پوشید، گفت:
– اون یکی خواهرمه. از همه بزرگ‌تره… رفته بود آمریکا با شوهرش، الان اومده.

ات یه «آهاا» کش‌دار گفت و دیگه چیزی نپرسید.
هر دو آماده شدن و از خونه زدن بیرون، به سمت خونه‌ی مامان جونگ‌کوک.
دیدگاه ها (۶)

پارت ۶۹

پارت ۷۰

پارت ۶۷

پارت ۶۶

رمان عشق و نفرت پارت۱۱جونگ کوک:آره آت بعد از حرف جونگ کوک لب...

سناریو [درخواستی]وقتی دختر ۱۴ سالتون رو با دوست پسرش میبینین...

رمان عشق و نفرت پارت ۲جونگ کوک آت رو بغل کرد و گذاشتش توی ما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط